در بازی زندگی,
یاد می گیری,
اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه,
مثل آویختن به طنابی پوسیده ست....
یاد می گیری,
نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین ها باشند....
یاد مى گیرى که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و راه بیفتی بروی ...
و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی نمانی...